مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما، سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه‌تر از شمشیر است

مستم ازجام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاری است، مگو سهو شده

من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان، بگذر

دِین دیوانه به دین، عشق تو شد
جاده‌ی شک به یقین، عشق تو شد

مستم ازجام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی…

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: یاد سهراب بخیر...خوش گفت  "دیرگاهی است که در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است"

کاش واقعا بودند آدمایی که درد را بفهمند

لطفا درد را به عشق های خیابانی این روزگار برداشت نکنید

منظور من از درد تفکراتیست که برای آن ها نه صبری داردم و نه گوشی برای شنیدن

از درون حتی خاکستری برایم باقی نذاشته

آتشی که به جانم افتاده و مرا تا مرز جنون می برد...

السلام علیک یا امام رئوف...

تنها تو می دانی چه می گویم...