امروز روز دوم افتتاح این وب است.

امروز با مامان کلی حرف زدم ،از برنامه هایم، از دلتنگی ها و تمام مشکلاتی که در مقابل خود می بینم

باز هم با همان لبحند و حوصله ی همیشگی پاسخم را داد

خدا سایه ی هیچ مادری را از سر بچه هایش کم نکند

به حدی به مادرم این مدت وابسته شدم که خدا می داند،انگار این چند سال فراموشش کرده بودم،مثل تمام انسان هایی که از روی عادت از جلوی چشمانمان می گذرند و اصلا نمی بینیمشان.مثل تمام آدم هایی که در طول روز در تاکسی ،اتوبوس، دانشگاه و...می بینیم

انگار مادرم را هم مثل همه ی آن ها می دیدم.

خدا را شکر کردم که قبل از آنکه دیر شود دیدم...

دیدم مادری را که با اینکه سرما خورده بود باز روی پا می ایستد و ناهار می پخت تا ظهر که قوم یاجوج ماجوج گرسنه از راه که می رسند، با غذای گرم از آن ها پذیرایی کند

دیدم مادری را که با تمام خستگی هایش بازهم به تمام ایرادات کوچک و بزرگ من لبخند می زند تا نکند دل نازک ناردانه اش ترکی بردارد.

غصه اش را درون نگاه مهربانش پنهان می کند تا لحظه ای احساس تنهایی و غم به دل ناردانه نرسد

دیدم مادرم را

مادری را دیدم با تمام آرزوهایی که به خاطر من از آن ها گذشته است،باز هم نگران آرزوهای کوچک و بزرگ دخترکش می شود

دیدم مادرم را

شاید در این متن زیاد نتوانستم از مادرم بنویسم

دنیاییست این زن که من هنوز در اول راه کشف وجود مهربان او هستم

خدا را شکر می کنم که هست

به خاطر تمام مهربانی هایت مادرم، خدا را شکر می کنم...

بدون تو ناردانه هیچ است...

هیچ...


دغدغه ی روزمره ام ، بودن توست !

نفس کشیدنت ...

ایستادنت ...

خندیدنت ...

"مــــــــــادرم"

تو باشی و خدا

دنیا برایم بس است ...