ناردانه

از زندگی برای زندگی می نویسم

۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

مستم از جام تهی...

مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما، سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه‌تر از شمشیر است

مستم ازجام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاری است، مگو سهو شده

من و رسوایی و این بار گناه
تو و تنهایی و چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان، بگذر

دِین دیوانه به دین، عشق تو شد
جاده‌ی شک به یقین، عشق تو شد

مستم ازجام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی…

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: یاد سهراب بخیر...خوش گفت  "دیرگاهی است که در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است"

کاش واقعا بودند آدمایی که درد را بفهمند

لطفا درد را به عشق های خیابانی این روزگار برداشت نکنید

منظور من از درد تفکراتیست که برای آن ها نه صبری داردم و نه گوشی برای شنیدن

از درون حتی خاکستری برایم باقی نذاشته

آتشی که به جانم افتاده و مرا تا مرز جنون می برد...

السلام علیک یا امام رئوف...

تنها تو می دانی چه می گویم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

دوستت دارم خدا...

با هر چه عشق
نام تو را میتوان نوشت...
با هر چه رود
راه تو را میتوان سرود...
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو میتوان گشود
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عجب صبری خدا دارد


عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،

بر لب پیمانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین

زمین و آسمانرا

واژگون ، مستانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحۀ، صد دانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .



عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

شعر از :استاد رحیم معینی کرمانشاهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰